من مدت زیادیه که به زندگی فکر میکنم. به تلخی جدانشدنیای که در تار و پود زندگی تنیده شده، طوری که عضو لاینفکی ازش به نظر میاد و این میتونه تا سر حد مرگ آدم رو ناراحت و افسرده کنه. تو زندگی خیلی اتفاقات ناراحتکنندهای وجود داره که به هیچ عنوان نمیشه ازش فرار کرد. از دست دادن یکی از این اتفاقاس. زندگی اکثر آدما با یک گنجینهی بسیار گرانبها از دادههایی شروع میشه که در طول زندگی یکی یکی از دست میرن. پدر و مادر، زیبایی، انرژی، سلامتی، هوش، قدرت جسمانی، ذهن پویا، خندههای به ترک دیوار، ... همهی اینا داشتههایی هستند که شما بدون اینکه بدونین باهاش به دنیا میاین و با بزرگتر شدن یکی یکی از دست میدینشون. از یه جایی به بعد دیگه مث بچههای ۷ ساله به هر چیز الکیای نمیخندین، در میانسالی کم کم پدر و مادرتون رو از دست میدین، با بالا رفتن سن زیبایی افول میکنه، انرژی کمتری خواهید داشت، سلامتیتون کمکم به مخاطره میفته، و در نهایت ذهنتون کندتر میشه و دیگه به شادابی ۲۰ سالگیتون نخواهد بود. انگار موقع تولد این زندگی یک بوم سفید زیباس، و کم کم با جلوتر رفتن در مسیر زندگی، لکهها و نقاط سیاهی روی اون تشکیل میشن و هی بوم رو سیاه و سیاهتر میکنن. تا در نهایت، یک لکهی گندهی سیاه به نام مرگ همهی بوم رو در بر میگیره.
با این نگاه، زندگی یک رنج دائم هست، و با جلوتر رفتن در آن، دائما بزرگی این رنج بیشتر و بیشتر میشود.
من در این متن هدفم انکار این واقعیت تلخ نیست. بلکه اتفاقا هدفم تاکید بیشتر روی وجود همین واقعیت است. فرض کنید یک بار تا انتها زندگی کردهاید، و این رنج رو با همهی وجود درک کردهاید، اون رو تجربه کردید، و میدونید که ازش فراری نیست، میدونی که یک حقیقت انکارناپذیر است. فرض کنید از اول میدونین که این بوم واقعا سیاه است. حالا اگه برگردین و از اول زندگی کنین، کمکم به جای توجه به نقاط سیاه، متوجه نقاط سفیدی میشین که گهگداری روی این بوم ظاهر میشن. مثلا دوستی که تو ۱۰ سالگی پیدا میکنین، خواب ظهری که بعد آبگوشت مامانپزتون تو یه عصر تابستونی زیر باد و صدای کولر آبی میزنین، پیپری که تو یه ژورنال یا کنفرانس خفن اکسپت میکنین، مسئلهی ریاضی قشنگی که حل میکنین و یه لحظه لذت همه وجودتون رو فرا میگیره، گلی که تو یه مسابقهی فوتبال مهم میزنین، و هزاران مثال دیگه. اینا همه نقاط سفید کوچیکی روی اون بوم سیاه خواهند بود. درسته، اگر بپذیرین که این دنیا و این زندگی آن چیز فوقالعادهای که در ۶ سالگی به شما گفتن نیست و در واقع پر از رنج و ناراحتیه، اونوقت تکتک لحظههای قشنگ و سفید کوچیکی که این وسط پیش میاد رو با جون و دل بغل میکنین، ازش لذت میبرین، و براشون شکر میکنین. اگه به یکی بگی میبریمت بهشت و ببریش تو یه اتاق معمولی، خیلی ناراحت میشه، اما اگه به یکی بگی میبرمت جهنم و ببریش تو همون اتاق، خیلی خوشحال میشه.
این حس خوشحالی (شاید پوشالی) رو هممون بارها تو زندگی تجربه میکنیم، اما فراموش میکنیم. برای هممون پیش اومده که زندگی روزانهی خودمون رو داریم و ناگهان یه اتفاق بدی میفته، مثلا مادرمون یه بیماری بد میگیره، و بعد از خدا با تمام وجود میخوایم که فقط بیماری مادر خوب بشه و برگردیم به همون زندگی روزمره! و بعد اون زندگی روزمره تا چندروز بهترین حس دنیارو بهمون میده. اینکه ما فرض کنیم بوم سیاه و اتفاقای خوب نقطههای سفید روشن یا فرض کنیم بوم سفیده و اتفاقای بد نقاط سیاه روشن یک انتخابه ... و انتخاب سادهایم نیست. هیچیک هم باعث نمیشه رنج و ناراحتیای دنیا رو فراموش کنی، صرفا تو یکیش میپذیریش و حداقل از نقطههای سفید زندگیت لذت میبری، و تو اون یکی تا آخر عمرت میخوای با این واقعیت بجنگی که نه این بوم سیاه نیس. فرق اصلیای که بین نقاط سیاه و نقاط سفید هست اینه که نقاط سیاه از کنترل ما خارجه، اما واقعا در تولید نقاط سفید ما میتونیم نقشی داشته باشیم.
شاید برای همه این راه حل بهتر نباشه، اما من شخصا ترجیح میدم بپذیرم که این بوم سیاهه و تو زندگیم تلاش کنم تا جایی که میتونم نقاط سفید ایجاد کنم و ازشون لذت ببرم. و طوری زندگی کنم، که تولید نقاط سفید واسهی بقیهی آدما هم راحتتر بشه ...