Wednesday, November 11, 2020

۳۴ - نقاط سیاه روی بوم سفید، یا نقاط سفید روی بوم سیاه؟

من مدت زیادیه که به زندگی فکر می‌کنم. به تلخی‌ جدانشدنی‌ای که در تار و پود زندگی تنیده شده، طوری که عضو لاینفکی ازش به نظر میاد و این می‌تونه تا سر حد مرگ آدم رو ناراحت و افسرده کنه. تو زندگی خیلی اتفاقات ناراحت‌کننده‌ای وجود داره که به هیچ عنوان نمی‌شه ازش فرار کرد. از دست دادن یکی از این اتفاقاس. زندگی اکثر آدما با یک گنجینه‌ی بسیار گرانبها از داده‌هایی شروع می‌شه که در طول زندگی یکی یکی از دست می‌رن. پدر و مادر، زیبایی، انرژی، سلامتی، هوش، قدرت جسمانی، ذهن پویا، خنده‌های به ترک دیوار، ... همه‌ی اینا داشته‌هایی هستند که شما بدون این‌که بدونین باهاش به دنیا میاین و با بزرگ‌تر شدن یکی یکی از دست می‌دینشون. از یه جایی به بعد دیگه مث بچه‌های ۷ ساله به هر چیز الکی‌ای نمی‌خندین، در میانسالی کم کم پدر و مادرتون رو از دست می‌دین، با بالا رفتن سن زیبایی افول می‌کنه، انرژی کمتری خواهید داشت، سلامتی‌تون کم‌کم به مخاطره میفته، و در نهایت ذهنتون کندتر می‌شه و دیگه به شادابی ۲۰ سالگیتون نخواهد بود. انگار موقع تولد این زندگی یک بوم سفید زیباس، و کم کم با جلوتر رفتن در مسیر زندگی، لکه‌ها و نقاط سیاهی روی اون تشکیل می‌شن و هی بوم رو سیاه و سیاه‌تر می‌کنن. تا در نهایت، یک لکه‌ی گنده‌ی سیاه به نام مرگ همه‌ی بوم رو در بر می‌گیره.

با این نگاه، زندگی یک رنج دائم هست، و با جلوتر رفتن در آن، دائما بزرگی این رنج بیش‌تر و بیش‌تر می‌شود.

من در این متن هدفم انکار این واقعیت تلخ نیست. بلکه اتفاقا هدفم تاکید بیشتر روی وجود همین واقعیت است. فرض کنید یک بار تا انتها زندگی کرده‌اید، و این رنج رو با همه‌ی وجود درک کرده‌اید، اون رو تجربه کردید، و می‌دونید که ازش فراری نیست، می‌دونی که یک حقیقت انکارناپذیر است. فرض کنید از اول می‌دونین که این بوم واقعا سیاه است. حالا اگه برگردین و از اول زندگی کنین، کم‌کم به جای توجه به نقاط سیاه، متوجه نقاط سفیدی می‌شین که گه‌گداری روی این بوم ظاهر می‌شن. مثلا دوستی که تو ۱۰ سالگی پیدا می‌کنین، خواب ظهری که بعد آبگوشت مامان‌پزتون تو یه عصر تابستونی زیر باد و صدای کولر آبی می‌زنین، پیپری که تو یه ژورنال یا کنفرانس خفن اکسپت می‌کنین، مسئله‌ی ریاضی قشنگی که حل می‌کنین و یه لحظه لذت همه وجودتون رو فرا می‌گیره، گلی که تو یه مسابقه‌ی فوتبال مهم می‌زنین، و هزاران مثال دیگه. اینا همه نقاط سفید کوچیکی روی اون بوم سیاه خواهند بود. درسته، اگر بپذیرین که این دنیا و این زندگی آن چیز فوق‌العاده‌ای که در ۶ سالگی به شما گفتن نیست و در واقع پر از رنج و ناراحتیه، اونوقت تک‌تک لحظه‌های قشنگ و سفید کوچیکی که این وسط پیش میاد رو با جون و دل بغل می‌کنین، ازش لذت می‌برین، و براشون شکر می‌کنین. اگه به یکی بگی می‌بریمت بهشت و ببریش تو یه اتاق معمولی، خیلی ناراحت می‌شه، اما اگه به یکی بگی می‌برمت جهنم و ببریش تو همون اتاق، خیلی خوشحال می‌شه.

این حس خوشحالی (شاید پوشالی) رو هممون بارها تو زندگی تجربه می‌کنیم، اما فراموش می‌کنیم. برای هممون پیش اومده که زندگی روزانه‌ی خودمون رو داریم و ناگهان یه اتفاق بدی میفته، مثلا مادرمون یه بیماری بد می‌گیره، و بعد از خدا با تمام وجود می‌خوایم که فقط بیماری مادر خوب بشه و برگردیم به همون زندگی روزمره! و بعد اون زندگی روزمره تا چندروز بهترین حس دنیارو بهمون می‌ده. این‌که ما فرض کنیم بوم سیاه و اتفاقای خوب نقطه‌های سفید روشن یا فرض کنیم بوم سفیده و اتفاقای بد نقاط سیاه روشن یک انتخابه ... و انتخاب ساده‌ایم نیست. هیچ‌یک هم باعث نمی‌شه رنج و ناراحتیای دنیا رو فراموش کنی، صرفا تو یکیش می‌پذیریش و حداقل از نقطه‌های سفید زندگیت لذت می‌بری، و تو اون یکی تا آخر عمرت می‌خوای با این واقعیت بجنگی که نه این بوم سیاه نیس. فرق اصلی‌‌ای که بین نقاط سیاه و نقاط سفید هست اینه که نقاط سیاه از کنترل ما خارجه، اما واقعا در تولید نقاط سفید ما می‌تونیم نقشی داشته باشیم.

شاید برای همه این راه حل بهتر نباشه، اما من شخصا ترجیح می‌دم بپذیرم که این بوم سیاهه و تو زندگیم تلاش کنم تا جایی که می‌تونم نقاط سفید ایجاد کنم و ازشون لذت ببرم. و طوری زندگی کنم، که تولید نقاط سفید واسه‌ی بقیه‌ی آدما هم راحت‌تر بشه ...

Thursday, June 27, 2019

۳۳ - نازبالش

کتابی که می‌خوام به صورت مختصر راجع بهش صحبت کنم امروز، ناز بالش (cushion) نوشته‌ی هوشنگ مرادی کرمانی است. این کتاب رو یکی از فرهنگی‌ترین دوستان من، نوید، (البته من دوست فرهنگی زیاد ندارم، اما نوید می‌تونه یکی از فرهنگی‌ترین دوستای خیلی از آدمای دیگه هم باشه که از قضا دوست فرهنگی زیاد دارن) معرفی کرد و خودش خیلی از خوندن اون لذت برده بود. بعد از خواندن کتاب در حد ده خط هم نظر اون رو راجع به کتاب پرسیدم و یک سری از نکات مثبتی که می‌گویم عینا بازتاب نظرات اونه که به نظرم خودم هم درست اومدن.

کتاب به طور خلاصه داستان یه روستا و اهالی‌ش هست که با خوردن تخمه‌های کدوی تپلی که روی نازبالش (معمولا با شعارهای مثبت مانند «خواب خوش») نگهداری می‌شوند و چگونه این روستا تبدیل به یک شهر توریستی و موفق می‌شود. این اتفاق از طریق یک آدم به اسم حاجی نخودبریز و صدسال بعد نواده‌هایش مهربان و مونس و شهردار وقت شهر و دختر شهردار(اسپویلر الرت!!) که زن مهربان هم می‌شود و یک پهلوان و نوه‌اش که یک خانم دندانپزشک است میفتد. شخصیت‌پردازی‌های اهالی این روستا جالب است، شخصیت‌هایی ساده، زودباور، و همه در باطن خوب. قلم نویسنده هم بسیار روان است و کتاب بسیار بسیار راحت جلو می‌رود و کل آن در ۳ روز بدون این‌که فشار خاصی به خودتون بیارین تمام می‌شود. نکته‌ی جالبی که این کتاب دارن نوع تعلیق وارونه‌ی آن است (اینارو نوید یادم داده).

این‌طوری که معمولا توی داستان‌ها، روند این‌طوریه که یه اتفاق بدی میفته و بعد داستان اصلی شروع می‌شه و بسط پیدا می‌کنه و شما در تعلیق هستی تا این مشکل حل بشه. این روند کلی خیلی از داستان‌ها (مخصوصا داستان‌های کهن) هست. تو این داستان دقیقا برعکسه، هی کارهای احمقانه و بی‌اساس و یا براساس خرافه و چه و چه اتفاق می‌افتد و شما هرلحظه منتظری که گندش دربیاد و یا ساعت بیفته بشکنه یا ساعت دیگه کار نکنه یا دیوار بریزه وقتی روش می‌رقصن یا شهرداری بدبخت بشه چون همه پولشو داده پای یه ساعت و ... اما به طرز بامزه‌ای هیچ کدوم این اتفاقا نمی‌افته و اصن اتفاق بدی پیش نمیاد تا تهش و شهر خیلی هم موفق می‌شه! بر اساس یک خرافه و با مجموعه‌ای از حماقت‌های ریز و درشت که خیلی خوب اما انگار همه این حماقت‌ها رو باور می‌کنن و دوسشون دارن حتی (راستشو بخواین من حماقت‌های این‌چنینی رو در دنیای امروز هم می‌بینم، مثلا مردم می‌رن از سرتاسر دنیا تایمز اسکوئرو ببینن، تایمز اسکوئر چی داره؟ هیچی، یه سری اسکرین گنده که دارن صب تا شب تبلیغ نشون می‌دن! به نظر من اون ساعت و نور ماه روش و گلکاریا و قورباغه‌هایی که شب تا صب آواز می‌خونن و تپل می‌شن خیلی منطقی‌تره که توریست جذب کنه تا تایمز اسکوئر!)

یه وجهه‌ی دیگه‌ی داستان هم روایت‌های مختلفیه که از یه اتفاقی که صدسال پیش در روستا افتاده اهالی مختلف روستا دارن، هر نواده‌ای هم تقریبا روایتی شبیه به پدربزرگ/مادربزرگ خودش داره و بقیه رو قبول نداره و اونو مهم‌ترین می‌دونه، چیزی که خیلی زیاد توی اتفاقات سیاسی قرن اخیر ایران ما داریم گویا (نوید جان باز فرموده‌ند اینو!). در مجموع این تناقض‌ها در تعریف کردن یه اتفاق و اون تعلیق که شما منتظری اتفاق بدی بیفته اما کشکی کشکی همه‌چی خوب پیش می‌ره کتاب رو بامزه و خنده‌دار هم می‌کنه، و بعضی جاها شما حس می‌کنی که نویسنده داره به شخصیت‌ها و طرز فکرشون طعنه می‌زنه. هم‌چنین قدرت خرافه و باور رو نشون می‌ده، که اگه همه به یه چیزی باور داشته باشند (حتی غلط) چقد می‌تونه سیر منطقی اتفاقات رو عوض کنه (دین آیا خیلی وقتا این‌کارو نمی‌کنه؟ چه درست چه غلط!).

خب قرار بود مختصر باشه مثلا، نشد و برای پستای آینده هم اتفاقا همین قرار گذاشته بشه و بازم نشه. تصمیم دارم به صورت مرتب‌تری از کتابایی که خوندم و فیلمایی که دیدم این‌جا بنویسم، جالبه و بعدا که بخونمشون حس می‌کنم که زمانی که واسه دیدن اون فیلما و خوندن اون کتابا گذاشتم صد در صد دور ریخته نشده، حس می‌کنم ۹۰ درصد دور ریخته شده. تا اثر هنری‌ای دیگر خدانگهدار.

Wednesday, February 6, 2019

۳۲ - خط‌های پاک‌شده‌ی کشیده‌شده‌ی زیر نقشه‌ی زندگی

با تینا داشتم صحبت می‌کردیم راجع به مسیر درست زندگی، این‌که وقتمونو بذاریم واسه چه کاریو و نذاریم واسه چه هدفی و این صحبتا، که به یه نتیجه‌گیری کلی در مورد مسیری که آدم باید تو زندگی پی بگیره رسیدیم. این نتیجه‌گیری کلا تو ده دقیقه گرفته شده و امیدوارم بعدا توان ذهنی و حالشو داشته باشم که بازم بهش فکر کنم و کامل‌ترش کنم و همین‌جا بنویسمش.
بذارین خیلی اصولی ازین شروع کنم که هر کسی تو پیریش از خودش چه سوالایی می‌کنه که احتمالا نشون می ده که آیا رضایت خوبی از زندگیش داشته یا نداشته (به طور عمیقی این روش شده ارزیابی من از کیفیت زندگی، درست و غلطش خودش یه بحث دیگه‌س.) سوال اول اینه که خب من چه چیزی به این دنیا اضافه کردم؟ سوال دوم اینه که خب من از زندگی‌ای که داشتم و از لحظات لذت بردم یا نه؟ به نظرم اگر کسی تو سن ۷۰ سالگی بتونه با افتخار بگه فلان کارو تو این دنیا کردم و به علاوه بگه که از لحظاتم لذت کافی رو هم بردم، می‌تونیم خوشبخت قلمدادش کنیم. بر همین اساس من می‌خوام سه تا بستر معرفی کنم که به نظرم آدم باید از ۲۴ ساعت هرروزش بخشیش رو توی هر کدوم از بسترها بره که بتونه جواب خوبی به این سوالا بده. (چرا ۳ تا؟ ما که دو تا بستر داشتیم! می‌گم چرا!)

بستر اول. بستر اول اون بستری است که تو اون هرکسی سعی می‌کنه یه دغدغه تو این دنیا داشته باشه و پیشو بگیره تا یه تاثیری بذاره و به نوبه‌ی خودش دنیا رو جای بهتری بکنه. این تیکه از زندگی شامل دو بخشه، اول پیدا کردن اون دغدغه و دوما گرفتن پیش و سعی در رسیدن بهش! این بستر سعی می‌کنه جواب دادن به سوال اول مطرح شده در بالا رو راحت‌تر کنه!

بستر دوم. این بستر اون بستریه که باید توش کاریو بکنی که تو لحظه ازش لذت می‌بری. این باید طوری باشه که آخر زندگیت با به یاد آوردن این لحظات، بگی خوب کردم که وقتمو گذاشتم روشون، بگی خوش گذشت بهم، بگی لذت بردم ... این بستر اگه نباشه من معتقدم یا آدم تو بستر اول جلو نمی‌ره اصن، یا اگه جلو بره رضایت کامل نداره ته زندگیش و حس می‌کنه زندگیش رو فدا کرده و از خودگذشتگی زیادی کرده که خیلی از آدما تو سن بالا نمی‌تونن با این کنار بیان و نوعی شکست قلمدادش می‌کنن.

بستر سوم. بستر سوم رو بهتره بستر صفرم نام‌گذاری کنیم، چرا که لازمه‌ی امکان حرکت تو دو بستر اوله. هرچه آدم تو این بستر جلوتر بره تو دو بستر دیگه راحت‌تر می‌تونه جلو بره، اما همیشه این بستر این خطر رو داره که آدم رو تو خودش غرق کنه و اصلا بهش این مجال رو نده که به بسترهای دیگه فکرم بکنه. زندگی اکثر آدما خلاصه می‌شه تو این بستر، و بدیهی‌ست که اگه همه‌ی عمرت تو این بستر باشی، آخرای زندگیت به هیچ‌کدوم از دو سوالی که اول پرسیده شد نمی‌تونی جواب درستی بدی و رضایت چندانی بعید می‌دونم داشته باشی. این بستر همون چیزیه که تو روزمره اکثر دور و بریامون دنبالشن، به دست آوردن ارزش‌هایی که آدمای دیگه به ما می‌دن. مثل چی؟ مثل پول، موقعیت شغلی، موقعیت اجتماعی، محبوبیت، و ... بدیهی‌ست که شما اگه پول نداشته باشی و تو بستر دوم بخوای بری سنگ‌نوردی کنی نمی‌تونی. یا اگه محبوبیت نداشته باشی اما بخوای که به مردم یاد بدی که فلان طرز فکر بده، نمی‌تونی زیاد این کار رو بکنی. این بستر همون قد که خودش از خودی خود ارزشی نداره، برای حرکت تو بقیه‌ی بسترها حیاتی و مهم است. پس معمولا باید اول این‌ها رو تا جایی خوبی جلو برد که بشه با آرامش فیزیکی و ذهنی تو دو بستر دیگه برای رسیدن به آرامش روحی گام برداشت! اما بازم یه بار دیگه بگم، که خیلی غرق شدن تو این بستر راحته و باید مراقب بود ...

تهش بگم که به نظرم این جمع‌بندی خوب و چکیده‌ای بود از فکرای امروزمون، و راضیم از نوشته‌م. باید احتمالا بیش‌تر بپزمش و قطعا می‌شه قشنگ‌تر بیانش کرد چرا که من فقط با اولین لغاتی که به ذهنم میومد اینارو نوشتم و قطعا وقتی به لغات می‌رسه اولین‌ها بهترین‌ها نیستند. به نظرم تمرین خیلی خوبیه که آدم به این در طول روز توجه کنه که هر کاری که می‌کنه در کدوم بستر هست، و اگه نیست اصن انجامش نده!‌ و خوب مانیتور کنه خودشو که تو هر بستر چگونه جلو می‌ره، در مسیر درستی می‌ره یا نه و این‌که آیا این بسترها کافین؟ یا شاید بسترهای دیگه‌ای هم باشن؟ ... 

Monday, January 7, 2019

۳۱. از این به بعد

تا بوده این بوده که سال‌نوها و تولدها و شروع سال تحصیلی جدید و فرود هواپیما بعد از سفر ایران به باستن و خیلی چیزای دیگه رو دوس داشتم، چون برام یه شروع جدید بوده. چون می‌تونسته شروع جدیدی باشه برای یه سری عادت جدید، چون بهترین بهونه هست که وجدانتو راحت کنی و بگی هرچی گند زدم تا حالا تموم شده رفته، «از این به بعد» فلان می‌کنم بیسار می‌کنم. من خدای «از این به بعد»ها هستم. نصف خواب‌های ظهرم پشتش یه «از این به بعد» بوده، وگرنه کی می‌تونه با خیال راحت بگیره وسط یه روز که کلی کار داره بخوابه؟ اگه «از این به بعد»ی نداشته باشه؟؟
شروع سال جدید بهترین و بزرگ‌ترین «از این به بعد»ی هست که وجود داره و تقریبا همه هم به رسمیت می‌شناسنش، نه مثل خواب‌های بعدازظهر. رزولوشن هم همون چیزایی که شما قراره «از این به بعد» انجامش بدین! رزولوشن‌های ملت خیلی چیزای مختلفیه، از این‌که باشگا برم گرفته تا این‌که دستمو بدم مامانم از خیابون که می‌خوام رد بشم تا این‌که لاغر شم تا این‌که چاق شم! من چون خدای «از این به بعد» ها هستم، می‌خوام یکم ابسترکت‌تر کار کنم. می‌خوام دو تا چیز خیلی خیلی ساده که هر عقل سلیمی می‌پذیره رو بکنم رزولوشنم، و بهشون پایبند بمونم. من قول می‌دم که بعدا گزارش بدم که آیا پایبند بودم یا نه، حتی اگه نمونده بودم. این دو تا رزولوشن من درواقع به سان بستری هستن برای خیلی عادت‌های دیگه که توشون باید جاری بشن. سخن خلاصه، این دوتان:
۱. کاری که می‌دونم غلطه رو نکنم!
شاید مسخره به نظر بیاد، اما من خیلی پیش میاد که کاری رو می‌دونم غلطه و می‌کنم. تو کتاب بار هستی (unbearable lightness of being) این پدیده رو به اسم vertigo توضیح می‌ده. خلاصه‌ش و با کلام زشت من این می‌شه که شما لب یه پرتگاه وایسادی که تا ابد عمیقه، می‌دونی بیفتی توش کارت تمومه، اما همزمان یه کشش عجیبی هم داری که بپری توش. البته که این مفهوم رو آقای میلان کوندرا خیلی زیباتر و در زربافت داستان بیان می‌کنن، اما جان مطلب همینه. من آدمی هستم که از ارتفاع می‌ترسم، و همزمان استعداد عجیبی در پرتاب کردن خودم در این چاله‌های خیالی دارم. خیلی پیش میاد که چند مدت کاری رو درست انجام بدم و بعد با علم و آگاهی کامل خودمو بندازم تو یه چاه عمیقی، یعنی یه کاری که می‌دونم غلطه رو نکنم. این بخش از شخصیتم رو دوس دارم، جالبه، اما می‌خوام تو سن ۲۷ سالگی دیگه بذارمش کنار و تو داستانام بیش‌تر ازش استفاده کنم تا تو زندگی واقعیم! پس رزولوشن اول اینه که کاری که می‌دونم غلطه رو نکنم!
۲. انرژتیک‌تر باشم!
واقعا خیلی سخت نیس آدم بفهمه چقد زندگی کوتاهه و چقد کار زیاده و چقد باید با انرژی باشه و از تک‌تک لحظه‌هاش استفاده کنه. واقعا همه اینو می‌فهمن اما کم‌تر کسی بهش عمل می‌کنه. من جزو اون اکثریتیم که بهش عمل نمی‌کنن. رزولوشن دومم اینه که پرانرژی و بی‌قرار باشم تو زندگیم! بپرم ازین‌ور به اون‌ور، امتحان کنم، همه‌جاهای زندگی سرک بکشم، کنجکاو باشم، شور و شوق زندگی داشته باشم. این‌طوری آدم بیش‌تر زندگی می‌کنه، چطور ما این‌همه مریض می‌شیم و ۵ روز میفتیم یه گوشه ناراحتیم که زندگیمون تباه شد، بعد خودمون که زرت و زورت وقتو تلف می‌کنیم هیچی به هیچی؟ می‌خوام پرانرژی باشم و تو این بستر (بله، بالاتر گفته بودم که اینا بسترن، متن من یک‌پارچه‌س) باید یه سری کار کرد. الان تو ذهنم درست خوابیدن و خوب غذا خوردن (پر وعده و کم حجم!) و نرمش صبح‌گاهی و باشگاه رفتن هست که آدمو سرزنده می‌کنه و پرانرژی. مشاهده‌کردن زندگی هم کمک کننده‌س چون باعث می‌شه که بفهمی چه غلطی می‌کنی با زندگیت، و نهایتا تمرین! آدم اگه چهار ماه خسته بشه ساعت ۹ شب و نخوابه، اولین روز ماه پنجم، دیگه ساعت ۹ خسته نمی‌شه! بله، ذهن ما شاید کند، اما یاد می‌گیره بالاخره!

امیدوارم اول خدا بهتون بینش اینو بده که رزولوشن خوب بذارین، و بعد قدرت اینو که بهش عمل کنین. گاد بلس :)) 

Thursday, December 13, 2018

30 - Wonder

من یه روز قبل رفتنم به ایران رفتم مغازه‌ی بارنز اند نوبل که برای آریا یک کتاب سوغاتی بخرم. یک کتابی که می‌دونستم خوبه رو برداشتم و بعد خواستم یکی دیگه هم بخرم که اگه احیانا کتاب اول رو خونده بود کتاب دوم رو بدم بهش. بعد از فروشنده پرسیدم که کتابی هست که پیشنهاد کنی برای این کار؟ و بعد خانمه منو برد جلوی یک قفسه و گفت اینا کتابایین که مورد علاقه‌ی استف این‌جا هستند، و بعد دستشو کشید لبه‌ی کتاب‌های توی قفسه و روی یک کتاب توقف کرد و گفت اوه، این! این کتابیه که تقریبا همه‌ی استفای این‌جا خیلی دوسش دارن. و من کتابو برداشتم. نه لزوما چون کتاب شاخه، چون احتمالا کتاب عامه‌پسندیه و موقع خرید کادو یا سوغاتی این مسئله خیلی مهمه، چون شما تهش قراره به یکی از اعضای همون عامه بدی کتابو، پس بهتره عامه‌پسند باشه! (واضحه یا توضیح بدم بازم؟)
تهش این شد که همون کتاب اول مال آریا شد و این یکی شد مال خودم، و من تقریبا ۸ ماه بعدترش این کتاب رو خوندم. الان که دارم در موردش می‌نویسم زیاد از تموم شدنش گذشته به نسبت، شاید ۱ ماه. کتاب روایت یک پسر بچه‌ای هست که معلولیت داره، به این صورت که صورتش شکل عادی نداره و ترسناکه و این حرفا. و کتاب داستان رفتن این بچه به مدرسه، مشکلایی که باهاش دست و پنجه نرم می‌کنه و این‌که چطوری با قضیه کنار میاد هستش.
کتاب بسیار لطیف هست، نوع روایت داستان از زبون شخصیت‌های مختلف داستان هست (چیزی شبیه به نوع روایت ملت عشق) که برای من کلا این نوع روایت جذابه. البته این جذابیت به قدری که باید باشه نیست، چرا که از نظر سنی و عقلی و پختگی تقریبا در یک سطح هست روایت‌ها، و مثلا خیلی احساس این‌که راوی عوض شده به شما دست نمی‌ده. نکات اخلاقی خوبی کتاب داره و کتاب چیلی هست. کتاب زیاد چیزی به من یاد نداد. بیش‌تر یه کتاب چیل هست که حالتو خوب کنه ...  و شایدم یکم بهت درس بده که در مورد یه آدمی که به هر دلیلی یه مشکلی داره که از بدو تولد باهاش بوده چطور باید فکر کرد و چطور باید باهاش رفتار کرد (قابل تعمیمه البته، حالا اصن مشکل تا حدیم تقصیر خودش باشه هم دلیل نمی‌شه جرش بدیم!). انتهای داستان یکم فیلم هندی شد، اما اشکال نداره، کتاب برای چیل کردن اگه باشه چرا که نه؟ مگه هندیا چیل نمی‌کنن؟ می‌کنن خوبم می‌کنن.
فضای کودکانه‌ی داستان علت عامه‌پسندانه بودنش هست احتمالا، چون همه فضای کودکی رو دوس دارن، همه بچه‌ها رو دوس دارن، همه مشکلاتشون و شادیاشون رو دوس دارن! پس کتابم احتمالا زیاد دوس خواهند داشت. کتاب خوبیه و موقع خوندنش لذت می‌برین، اما بعد یه ماه زیاد یادتون نمیاد که چی بهتون اضافه کرد کتاب. فیلمشم هست راستی، می‌گن خوبه! ندیدم من هنوز. پایان!

۲۹ - مردی به نام اوه

این پست در مورد کتاب مردی به نام اوه است، نوشته‌ی آقای بکمن، که من دیشب تمومش کردم. اول شروع کردم توی دفتر قهوه‌ای جلد چرم بندداری که روش با طلایی نوشته "keep your feet on the ground and keep your eyes on the stars" در مورد این کتاب بنویسم، اما بعد احساس کردم سرعت جاری شدن فکرا توی ذهنم خیلی سریع‌تر از سرعت حرکت‌های مارپیچ‌وار دستم برای نوشتن همون فکرا به زبان فارسی روی کاغذه. بنابراین فک کردم که خب سریع‌ترین کاری که دستم انجام می‌ده چیه؟ دیدم تقریبا می‌شه گفت تایپ کردنه! بنابراین تصمیم گرفتم این‌جا بنویسم نظرمو، که سرعت انتقال پیام به سرعت تولید پیام نزدیک‌تر باشه! آه از این باتل‌نک‌های فیزیکی! خدایا آپدیت!
مردی به نام اوه کتاب سختی است. سخت نه به این معنا که جلو نمی‌ره یا نمی‌فهمین چی می‌گه! اتفاقا خیلی خوب می‌فهمین چی می‌گه! خیلی ساده و از زبون یه پیرمرد همه اتفاقا تقریبا گفته می‌شه و خیلی هم توضیح داده می‌شه در مورد چیزهای ساده! خیلی بیش‌تر از چیزی که تو روزمره بهش فکر می‌کنین اتفاقا!‌ منظورم از این‌که کتاب سختیه اینا نیس! منظورم اینه که سخته آدم بخونتش و کنار نذارتش، که ازش خسته نشه، که نخوره تو ذوقش! که خسته نشه از غرغرای معمولا مسخره‌ی آقای اوه و تو دلش نگه ای بابا بسه خفه شو و کتابو نذاره کنار! اما همه‌ی این‌ها برای ۸۰ درصد اول داستان صادقه. در ۲۰ درصد آخر داستان، شما دیگه دلت نمی‌خواد کتابو بذاری کنار و این‌بار خفه شو رو به کسی می‌گی که وسط خوندن داستان میاد و مزاحمت می‌شه. چرا این‌طوریه؟ چون‌که پاراگراف بعدی!
کاری که آقای بکمن تو این کتاب انجام می‌ده تکنیک خیلی متداولیه در امر داستان‌سازی! یک چیزی را بساز و خرابش کن! می‌شه یه چیز خوب ساخت و بعد خرابش کرد و زد تو حال خواننده/بیننده و اشکشو درآورد و بهش شوک وارد کرد، کاری که برادران و خواهرانی که در تیم ساخت بازی تاج و تخت انجام می‌دن. ند استارک خوبه؟ بکشیمش! خونواده‌ش رو دوس داریم؟ یه عروسی راه بندازیم پس که همه خوشحال باشن! خوشحالین الان؟ خب! بکشیم همه رو! رد ودینگ! هاها! تو مردی به نام اوه این جریان دقیقا برعکسه! آقای بکمن یه شخصیت غرغرو، بداخلاق، نامهربون، تا حدی بی‌ادب و بسیار ناراحت از مرگ زنش رو می‌سازه در ۸۰ درصد اول داستان، و بعد در ۲۰ درصد آخر داستان می‌زنه این شخصیت رو خراب می‌کنه و شما لذت می‌بری. واسه همین وقتی کتاب تموم می‌شه و می‌ذاریش زمین خوشحالی! یه جور سرمایه‌گذاریه کاری که می‌کنه. بدی این روش اینه که خیلیا اون ۸۰ درصد اول رو تاب نمیارن که بعدا لذت ۲۰ درصد آخرو ببرن، و خب کتابو نصفه رها می‌کنن. اونا حالا درسته که کار درستی نکردن که یه اثرو تا تهش نخوندن، اما مگه عمر آدم چقدره آخه آقای بکمن؟ ما اگه بخوایم هر اثر هنری رو تا تهش بریم که خب کلی اثر بد رو هم تا تهش باید بریم و وقتمون رو تلف کنیم که! خب به فکر عمر کوتاه ما هم باش دیگه بابا! تو سوئد تو مدرسه‌ها چی یاد می‌دن پس؟ (بسه سهند!)
چیز دیگه‌ای که دوس داشتم در مورد کتاب این بود که مفهوم مرگ رو واقعی نشون داد. مرگ تلخه، مرگ ناراحت‌کننده‌س، مرگ یعنی نبود، و نبود یعنی چیزی که ازش تجربه‌ای نیس، و چیزی که ازش تجربه‌ای نباشه ترسناکه. و کتاب اصلا سعی نمی‌کنه اینارو کتمان کنه. کتاب این رو فقط توصیف می‌کنه و یادآوری می‌کنه که در کنار این تلخی و ناراحتی‌، می‌شه یه تیکه شکلات هم انداخت بالا حالا! می‌شه یه آیپدم خرید حالا واسه دختر ۷ ساله، می‌شه حالا به گربه روزی دوبار غذا هم داد! این کتاب به من کمک کرد با قضیه‌ی مرگ خیلی بهتر از قبل کنار بیام و خودمو توش پیدا کنم. احتمالا برای خیلیا این تاثیر رو نداشته باشه چون من تو دوره‌ی فکری خاصی بودم و کلا تو این فکر بودم، و فیلم‌ها و محتواهای دیگه‌ای که وارد ذهنم شدند همزمان با خوندن این کتاب این تاثیر رو تشدید کردند، اما به هر صورت به نظرم توصیف واقعی‌ و بدون دروغی از مرگ و از دست دادن تو این کتاب ارائه می‌شه.
بامزگی چیزیه که هم پشت کتاب نوشته، هم اگه از عشاق این کتاب بپرسین حتما بهتون می‌گن. بامزه؟ مه! بد نبود بعضی جاهاش، خنده‌ی تلخی رو لب میاد، اما به شخصه مخالف بخش‌هایی از کتاب هستم که نویسنده خیلی بیش‌ از حد سعی کرده که بامزه باشه. تا جاییش کافی و خوبه، اما یکم زیاده‌روی داره بعضی جاهاش به نظر من. خلاصه اگه بامزگی تو ذهنتون با خندیدن یکی شده، این کتاب فک نکنم زیاد خنده‌دار باشه! برین مستربین ببینین! هم کوتاه‌تره هم صد برابر خنده‌دار تره! آخ مستربین ... چقد خوبه! برم ببینم.
من کتابو به آدما پیشنهاد می‌کنم. دوس دارمش و به نظرم در مجموع خوب نوشته شده. ترجمه‌ی خوبی داره، روایت روونی داره، فضاسازی هاش خوبه، ظرافت‌های خودشو داره و من حیث المجموع (او واو!) کتاب قابل قبولی‌ست. مرسی آقای بکمن، ایشاللا بازم کتاب خوب بنویسی.

Monday, August 6, 2018

۲۸ - برنامه‌ریزی

برنامه‌ریزی جزو مهم‌ترین کارهاییه که هر انسانی تو زندگیش لازمه بکنه برای خیلی چیزا. از برنامه‌ریزی برای سفر گرفته تا برنامه‌ریزی برای یه امتحان. برنامه‌ریزی چیه؟ احتمالا بشه چندین تا پست برای چیستی برنامه‌ریزی نوشت. ممکنه یکی برنامه‌ریزی رو به صورت نقشه‌ای برای تخصیص یه بودجه (مثل زمان، پول، انرژی، ...) ببینه که تو یه مدت خاصی برای به دست آوردن یه هدفی (خوشحالی، نمره‌ی ۲۰، بازم پول!) باید صرف بشه. ممکنه یه نفر دیگه برنامه‌ریزی رو به صورت یه پروسه‌ای ببینه که توی اون یک سری خصیصه در انسان (مثل نظم‌گیری، انسجام فکری، اراده، ...) تقویت می‌شه و هدف اصلی از برنامه‌ریزی رو این رشد درونی ببینه و مثل یک تمرین برای فکر در نظر بگیرتش. من این‌جا فرض می‌کنم دید ما همون دید عامیانه‌تر هست که اول بیان کردم. بودجه‌ای داریم و می‌خواهیم برای به دست آوردن یک سری هدف، اون رو طوری بین کارهای مختلف تخصیص کنیم که با یک متری (احتمالا زمان رسیدن به اهداف و کیفیتی که اهداف باهاش محقق می‌شه) به طور موفقی به اهدافمون برسیم. یک عامل مهم این متر که معمولا تو خیلی از روش‌های برنامه‌ریزی مغفول می‌مونه اما به شخصه برای من خیلی مهمه خوش گذشتن است. (بله من با این‌که این متن رو بسیار جدی دارم می‌نویسم، آدم خوش‌گذرونی هستم!)

هدف از این نوشته چیه؟ اولین هدف لذتی‌ست که به نویسنده می‌دهد. دومین هدف سازمان‌دهی ذهنی‌ای است که به نویسنده می‌دهد و سومین دلیل آهنگ بلوی زیبایی‌ست که در گوش نویسنده پخش می‌شود و چایی داغ‌ هل‌داری که بین دو دست نویسنده‌ی در حال تایپ قرار گرفته و نویسنده حیفش می‌آید در این شرایط محیطی چیزی ننویسد. اگر همین‌طوری اهداف نویسنده از نوشتن این نوشته را لیست کنیم، احتمالا هدف دهم یا یازدهم این خواهد بود که این‌جا یک سری اصول موضوعه‌ی ساده در مورد برنامه‌ریزی ذکر بشه که احتمالا بعدا در طول زمان کامل‌تر خواهد شد، و قرار است به نویسنده در انجام برنامه‌ریزی‌های زندگیش کمک کند.

اصول موضوعه‌ی در بالا گفته شده به شرح زیر است (از ذکر اصول موضوعه‌ی بدیهی مانند این‌که برنامه باید واقع‌گرایانه باشد پرهیز کردم):

یک. برنامه‌ریز باید همیشه در نظر داشته باشد که دنیا، شرایط محیطی، ذهن او و حتی اهمیت اهدافی که تعریف شده‌اند و متری که موفقیت‌ش را با آن می‌سنجد دائم درحال تغییر و تحول هستند. بنابراین باید به برنامه این اجازه را بدهد که دائم تغییر کند تا حتی‌الامکان همسو با اهداف باشد. کسی که یک برنامه‌ی سفت تغییرناپذیر بریزد و خود را ملزم به رعایت صد در صد آن در همه‌ی دقایق بکند، در محفل ما جایی ندارد!

دو. به ندرت از قانون اول پیروی کنید. این‌که برنامه می‌تواند قابل تغییر باشد از تله‌های مورد علاقه‌ی شخص بنده است. نباید این فکر به ذهن اجرا کننده‌ی برنامه برسد که هروقت دلش نخواست طبق برنامه عمل کند برای خودش تغییری در برنامه ایجاد کند! چون که کشک خاله نیست که. این مسئله بسیار مهم است که تغییراتی که در قانون اول گفته شد فقط در زمان‌های خاصی، وقتی که در حال برنامه‌ریزی مجدد و یا بهبود برنامه‌ریزی قبلی هستیم، باید رخ بدهند. این زمان‌ها هم باید به دقت انتخاب شود، من شب‌ها قبل از خواب را پیشنهاد می‌کنم. مثلا اگر در برنامه‌ریزی شما خواب ظهر قدغن است، ظهر پس از ناهاری چرب و چیلی زمان مناسبی برای تغییر برنامه‌هایتان نیست. (شکلک داااه را در بیاورید برای خودتان!) این قانون به قدری مهم است که اصلا هدف اصلی از نوشتن این نوشته همین یک قانون بود اولش، و راستش اصلا قانون اول رو فقط برای این گفتم که بتونم این قانون رو جالب شروع کنم.

سه. قانون سوم بسیار زیرساختی است. یعنی اگر این قانون رو رعایت نکنین برنامه‌ریزیتون مفت نمیارزه! درواقع این قانون باید قانون اول باشه شاید! به نظر میاد زیاد در شماره‌گذاری قانون‌ها خوب عمل نکردم! تا حدی تقصیر منه، تا حدیم تقصیر این سیستم شماره‌گذاری مسخره‌س که فقط یدونه اول وجود داره. بریم سراغ قانون: طبق تعریف برنامه‌ریزی، شما باید برای ریختن یه برنامه‌ی درست حتما بدونین که اهدافتون از انجام اون برنامه به طور دقیق چیه و چه متری برای ارزیابی میزان موفقیت برنامه دارین. منظورم از بسیار دقیق این است که به جای این‌که بگویید هدفم پول درآوردن است، بگویید هدفم این است که در ۳ ماه اول ۱۰ میلیون تومان پول درآرم و بعدش ماهی ۲۵ درصد به سرمایه‌م اضافه بشه. منظورم از متر این نیست که بگین یا ۱۰ میلیون درآوردم یا در نیاوردم (ببخشید آقای برنولی!)، منظورم مترهای پیچیده‌تریه مثل این‌که بگین به چند درصد هدفتون رسیدین. اینم در ذهن داشته باشین که اهداف می‌تونه چندین مولفه داشته باشه (مثل پول، اعتبار، خوش گذشتن، ...) و در این صورت تعریف متر مناسب خیلی سخت‌تر هم می‌شه، خصوصا که تعریف متر برای چیزهایی مثل خوش گذشتن سخت است. نکته‌ی دیگه‌ای که هست اینه که برای تعیین همین اهداف باید کلی فکر انجام بشه، چون پول نمی‌تونه هدف غایی شما برای زندگی باشه، باید دید پول رو برای چی می‌خواین! برای حس اطمینان؟ یا حس برتری؟ یا کلی حس دیگه! بنابراین اگر بخواین خیلی اصولی عمل کنین باید ابتدا یک مطالعه از خودتون بکنین (کاری طولانی‌ و پویاست این کار) و بعد با توجه به اون اهدافتون رو تعیین کنین. بودن آدمایی که علم جزو اهدافشون بوده اما بعد که خودشونو مطالعه کردن دیدن اصن علم براشون مهم نیس، و تونستن هدف بهتری تنظیم کنن.

چهار. قانون سوم را بعضی وقت‌ها انجام بدهید! بعله همین‌قد غیر قابل پیش‌بینی و بالاپایین‌دار است این لیست! منظورم چیست؟ منظورم این است که لازم نیست شما الان بروید اول ۲ سال خودتون رو مطالعه کنین، ۱۰۰ تا کتاب بخونین و ۱۰ تا سمینار شرکت کنین و بعدش یه سال هم صرف تعیین هدف کنین و بعد برنامه‌ریزی کنین! اون شناخت خود و تعیین اهداف مناسبی که بالا ذکر کردم کاری‌ست که باید به صورت موازی با برنامه‌ریزی و انجام به برنامه‌تون صورت بگیره (جالبه که واسه خود اونم احتمالا باید برنامه بریزین، لوپ معیوب؟ ما ریاضی‌دان‌های بامزه‌ایم؟ هاها؟) و تو قسمت‌های بهبود برنامه ازش استفاده کنین. بنابراین نذارین قانون سوم شما رو قبل از ریختن برنامه‌ریزی خسته‌تون کنه طوری که کلا از قضیه منصرف بشین، فقط تو ذهنتون باشه که باید به اونا هم بپردازین. درواقع می‌خواهیم ساختمانی را بسازیم که هم‌زمان با ساختن طبقات مختلف آن، دائم پی و اسکلت آن را هم تقویت می‌کنیم و یا گاهی می‌زنیم یه جاهاییش رو خراب می‌کنیم از نو می‌سازیم. اگرچه مسخره، اما در دنیای واقعی این روش بهتر از این است که ۱۰ سال روی کاغذ طراحی کنید ساختمونتون رو و بعد شروع به ساختنش کنین، چون خب اونقدیم وقت ندارین برای ساختن ساختمون، مثلا قراره زمستون بیاد انگار. پس به طور خلاصه، اول اهداف را تعیین کنید، و بعد بودجه‌‌تان را به طور دقیق تخمین بزنید و بعد آن را تخصیص کنید! و همه‌ی این کار‌ها رو سریع انجام بدین و تو یه مرحله گیر نکنین، بعدا برگردین هر مرحله رو هی بهتر کنین!

پنج. اجرای برنامه را به چیزهایی لینک کنید که شما را مستلزم به انجام آن بکند. پایبندی به برنامه بسیار بسیار مهم است (به جز زمان‌هایی که برای تغییر برنامه در نظر گرفته شده است - مورد اول). دو راه به صورت کلی برای پایبندی به برنامه پیشنهاد می‌شود که هر دو از طبیعت انسان نشات می‌گیرد. اولی فرار از ترس‌هاست. دائم خود را بترسانید که اگر این قسمت از برنامه را انجام ندهم فلان اتفاق بد میافتد و بهمان می‌شود. این روش بسیار موثر است و واقعا شما را در خط اجرای برنامه نگه می‌دارد. درس‌نخوان‌ترین بچه‌ها هم شب امتحان درس می‌خوانند و تنها دلیل آن ترس از شکست و ناخوشی‌ست. راه دوم رغبت به خوشی‌هاست. دائم به خود بگویید که با انجام دادن این برنامه فلان دستاورد را خواهم داشت و حالم خوب خواهد شد. این روش نیاز به توان فکری بالاتری نسبت به روش اول دارد چرا که ناخوشی‌ها معمولا در آینده‌ی نزدیک‌تری قرار دارند و خوشی‌ها در آینده‌ی دورتری و این باعث می‌شود که تصور ناخوشی‌ها راحت‌تر باشد. اما جنبه‌ی مثبت این روش این است که هنگام انجام برنامه حالتان هم خوب است که خب خیلی مهم است به نظر من. شاید این حرف‌ها خیلی ساده به نظر بیایند اما وقتی بخواهید واقعا به آن‌ها عمل کنید نیازمند تمرین و ممارست و تمرکز زیادی هستند. چیزی که راحت‌تر می‌کند تمرکز روی شادی‌های ناشی از عمل به برنامه‌ریزی را، توجه به قاعده‌ی زندگی در لحظه، و لذت بردن از خود کاری که در لحظه انجام می‌شود است. این در رااگر بگشایم باید ساعت‌ها صحبت کنم، پس فقط لای در را باز می‌کنم. این‌که انسان از کاری که در لحظه دارد می‌کند لذت ببرد هنری‌ست بسیار شگرف و تاثیری بسیار عمیق در سطح شادی انسان از زندگی دارد. من گاهی اسم آن را می‌گذارم چشم سوم، یعنی دیدن خودتان و زندگیتان در لحظه از چشمی خارج از شما. از دید این چشم بسیار بهتر درک می‌شود کرد کاری که در لحظه انجام می‌شود را و انسان وجود و حضور خودش را انگار بهتر می‌بیند و اختیاری که دارد را بهتر درک می‌کند و .... بیش از این این در را باز نمی‌کنم، اما جای حرف زیاد دارد. تق!

شش. قانون نانوشته‌ای است که نباید از برنامه‌هایتان زیادی با دیگران حرف بزنین زیرا ممکن است شور و شوق انجام آن‌ها را فراموش کنید. من فعلا این قانون نانوشته را این‌جا می‌نویسم، اما از آن‌جایی که معتقدم انسان اگر درست فکر کند نباید این‌گونه باشد، احتمالا بعدا که حس کردم می‌توانم درست فکر کنم آن را پاک کنم، یا شایدم پاک نکنم چون من که نمی‌دونم خواننده‌هام درست فکر می‌کنند یا نه که. چرا می‌گویم ریشه‌ی درستی ندارد؟ زیرا شور و شوق شما از رسیدن به یه برنامه باید درونی باشد و نه بیرونی، و نه برای دیده شدن از نگاه بقیه، بنابراین نباید با گفتن چیزی به دیگران آن چیز درونی تغییر کند. اگر شما می‌خواهید به چیزی برسید برای این‌که دیگران بفهمند که شما به چیزی رسیدید، من با تک‌تک ذرات وجودم درکتان می‌کنم، اما به هیچ وجه تاییدتان نمی‌کنم.

هفت. حقیقتش این قانون را فقط برای این می‌نویسم که دوست دارم تعداد قانون‌هایم ۷ تا باشد. قوانین دیگه‌ی کوچکی به ذهنم می‌رسند، اما احساس می‌کنم به مهمی و پررنگی بقیه‌ی قانون‌های بالا نیستند، و یا بسیار سلیقه‌ای هستند! قانون هفتم را این‌گونه می‌گویم که همیشه توجه داشته باشید که نوشتن یک سری قانون برای یک مسئله‌ی فکری هرگز هدفش بیان دقیق آن مسئله‌ی فکری نیست. هدف یک تخمین از آن مسئله‌ی فکری است. راهی‌ست برای شناخت. وگرنه از دید من هیچ مسئله‌ی واقعی‌ای در این دنیا نمی‌تواند با تعداد متناهی‌ تا قانون به طور کامل شناخته شود. فقط ما یک صفحه‌ (این‌جا ۷ بعدی) در فضای بی‌نهایت بعدی مقوله‌ی برنامه‌ریزی تعریف کرده‌ایم که به نظرمان محورهای مهمی هستند و یک برنامه‌ی خوب در فضای اصلی احتمالا تو این محورها هم خوب است. بنابراین تا ابد می‌توان قانون و قاعده چید و این تخمین رو دقیق‌تر کرد، اما باید توجه داشت که چیدن هر قاعده هزینه‌ای دارد و مثلا رعایت ۱۰۰ تا قانون خیلی خیلی سخت‌تر از رعایت ۱۰ تا قانون است، پس شاید خیلی هوشمندانه هم نباشد که خیلی قانون‌بازی کرد. باید تا جایی قانون گذاشت که بیارزه، کاری که سعی کردم بکنم.

مرسی از این‌که با ما همراه بودین!‌ می‌دونم ناخودآگاه اطناب داره کلامم (نه این‌که نتونم بدون اطناب بنویسم، اما لذت می‌برم ازش! مریضم!) و می‌دونم که عمرا کسی اینارو نمی‌خونه (اوو دت هرتز)، اما به هر حال منم زیاد ننوشتم که خونده بشم! بعله من دارم به خاطر چیزهایی که درونمه زندگی می‌کنم نه چیزهایی که بیرونمه (مثلا الکی!). این نوشته احتمالا بعدها کم و زیاد بشه. خدنگهدار! :)